جگرت نیست.
قوت بازوي من بود كه افتاده به خاك
همه ي نيروي من بود كه افتاده به خاك
اين همان است كه ياري ولايت مي كرد
مثل يك شير ز اسلام حمايت مي كرد
در احد هر كه به خون جگرش مي گريد
هر پسر بر سر نعش پدرش مي گريد
اي عمو جان يه سر پيكر تو گريه كنم
من به جاي پدر و مادر تو گريه كنم
مثل تو هيچ كسي كشته در اين صحرا يست
به خدا هيچ كسي چون تو شهيد ، اینجا نيست
چه سرش آمده هر عضو تنش مثله شده
گوش و بيني و دو دست و دهنش مثله شده
فكري امروز به حال بدنش بايد كرد
شده با خار و علف هم كفنش بايد كرد
صورتش زود بپوشان كه ز ره خواهر او
تا رسد خاك به سر ريزد بالا سر او
خواهرش گر برسد موي پريشان بكند
دشت را گريه ي او شام غريبان بكند
در غم دلبر خود پاره گريبان بكند
خواهرانه دل ما را همه سوزان بكند
مگذاريد صفيه برسد تا اينجا
مگذاريد ببيند رخ خونينش را
لحظه اي سخت تر از ماندن من اينجا نيست
بدنت مانده ولي بر تو چرا اعضا نيست ؟
زرهت پاره ، كمان و سپرت باقي هست
جگرت نيست ولي شكر ، سرت باقي هست
باز هم شكر عمو، رأس تو بر نيزه نرفت
باز هم شكر كه در حلق تو سر نيزه نرفت
نزده بوسه به پاره گلويت خواهر تو
با صفيه كه نزد حرف ز نيزه سر تو
اي عمو راس تو در بزم شرابي كه نرفت
به تماشا سوي هر شهرخرابي كه نرفت
باز هم شكر سر پاكت عمو چوب نخورد
گاه دندان و گهي پاره گلو چوب نخورد
الامان واي حسين واي سر شاه شهيد
تا نفس هست مرا ، گويم : " مالي ليزيد "
بالا گرفت روز اُحد تا که کارزار
شد آسمان روشن آن روز تارِ تار
آتشفشان شده اُحد از بس گدازه ريخت
از آسمان و خاک زمين خون تازه ريخت
حمزه در آن ميانه که گرم قتال شد
کم کم براي حمله ی دشمن مجال شد
آنقدر روبهان به شکارش کمين زدند
تا نيزه اي به سينه ی آن نازنين زدند
حمزه که رفت قلب رسول خدا شکست
خورشيد چشمهاي رئوفش به خون نشست
لبريز زخم بود و جراحت دل نبي
از دست رفته بود همه حاصل نبي
ميدان خروش ناله ی واويلتا گرفت
عالم براي غربت حمزه عزا گرفت
جانم فداي پيکر پاک و مطهرش
جانم فداي زخم فراوان پيکرش
اما هنوز غربت آن روز مانده بود
داغي عظيم بر دل عالم نشانده بود
خواهر کنار جسم برادر رسيد و بعد
آهي ز داغ لاله ی پرپر کشيد و بعد
پيمانه هاي صبر دل او که جوش رفت
آنقدر ناله زد که همان جا ز هوش رفت
آري دلم گرفته ز اندوه ديگري
دارم دوباره ماتم مظلومه خواهري
زينب غروب واقعه را غرق خون که ديد
از خيمه تا حوالي گودال مي دويد
ناگاه ديد در دل گودال قتلگاه
درخون تپيده پيکر سردار بي سپاه
پس با زبان پُر گله آن بضعه ی بتول
رو کرد بر مدينه که يا أيها الرسول
اين کشته ی فتاده به هامون حسين توست
اين صيد دست و پا زده در خون حسين توست
حمزه که رفت
حمزه که جان عالم و آدم فداي او
لب باز مي کنم که بگويم رثاي او
مردي که در شجاعت و هيبت نمونه بود
در غيرت و شکوه و شهامت نمونه بود
شير خدا و شير نبي فارس العرب
در انتهاي جاده ی مردانگي، ادب
هم يکه تاز عرصه ی جنگ و نبردها
هم آشناي بي کسي اهل دردها
هنگام رزم و حادثه مردي دلير بود
خورشيد آسماني و روشن ضمير بود
شب هاي مکه شاهد جود و کرامتش
گل داشت باغ شانه ی او از سخاوتش
او صاحب تمام صفات حميده بود
دل را به نور حضرت حق پروريده بود
الگوي اهل سرّ و يقين بود طاعتش
يعني زبانزد همه مي شد عبادتش
در آسمان مکه ی دلها ستاره بود
بر قلبهاي خسته اميدي دوباره بود
یوسف رحیمی
نور چشم پیمبری حمزه
چه قدَر مثل حیدری حمزه
اسدالله دیگری حمزه
به خداوند، می حمزه
ای مُلقّب به سیّدالشهدا
حامی مُخلص رسول خدا
هم عمو هم برادرش بودی
همه جا یار و یاورش بودی
تو علمدار لشکرش بودی
جنگجوی دلاورش بودی
تا نظر بر سپاه می کردی
روزشان را سیاه می کردی
بین لشگر وجود تو لازم
بین میدان، حریف تو نادم
افتخار قبیله ی هاشم
می نویسم برای تو دائم
می نویسم کمال داری تو
مثل جعفر دو بال داری تو
بی سبب نیست این که "سرداری"
به علی رفته ای جگر داری
وقت حمله به سینه پر داری
همه دیدند که هنر داری
با دو شمشیر حمله می کردی
وَ دمار از همه در آوردی
مرحبا بر تو ای عموی رسول
که چنین شد سفید، روی رسول
با تو محفوظ چار سوی رسول
کم نگردید با تو موی رسول
کاش حمزه مدینه هم بودی
دور بیت الحزینه هم بودی
بیعتت با نبی چه دیدن داشت
اَشهدت آن زمان شنیدن داشت
عطر اسلام تو وزیدن داشت
رنگ بوجهل هم پریدن داشت
با کمانت سرش ز هم پاشید
از تو و نام حمزه می ترسید
ما پیاده ولی سواره، شما
یکی از راه های چاره، شما
روضه های پر از اشاره، شما
تکّه تکّه و پاره پاره، شما
اهل بیت از تو یاد می کردند
بر تو گریه زیاد می کردند
در کمین بود، نیزه را انداخت
پیکرت را چه بی هوا انداخت
تا نبی روی تو عبا انداخت
همه را یاد بوریا انداخت
اوّلین رکن پنج تن می خواند
روضه ی شاه بی کفن می خواند
ته گودال پیکرش افتاد
جلوی چشم خواهرش افتاد
جای خنجر به حنجرش افتاد
ناله ای زد وَ مادرش افتاد
یا بُنَیَّ ذبیح عطشانم
یا بُنَیَّ قتیل عریانم
شاعر : محمد فردوسی
سپـاس و ستايش خـدا را سزاست كه نامش سـرآغاز بس نكته هاست
در آغـاز پـيـــروزي انقـــلاب پس از اينكه شد كاخ شاهان خراب
به خـرداد در ســال پنجـاه و هشـت كــه چـون ۲۷ روز از آن گــذشــــت
بـــه فرمــان پيــر جماران ما ز اجمـاع خوبـان و يـاران ما
يكـي نــو نهـادي بـر آمـد پديـد كـه تاريخ ايـران به مثلـش نديد
نهـــادي مقـدس به نام جهــاد كه آن پيـر فـرزانـه نامش نهاد
جهـادي كه سازنـــدگي نام داشت به قلـب همه بــــذر اميــد كاشت
به بنيانگـذارش هـــزاران درود كه شعـر رهـايـي ميهـن سرود
جهادي كه مخلص بُـــد و اهـل دين بسي كرده خدمت به مستضعفيـن
به هر جاي كشـور اگر بگـذري نشـاني فـراوان از آن بنگـري
به هنگــامه جنـگ و رزم آوري چه گـويم سخن خود بكـن داوري
خودش بوده بي سنگـر و جــان پناه ولي ساخـت سنگـر بـــراي سپـاه
هـزاران شهيـد و هـزاران اسيـر شـد از اين گـروه شجاع و دليـر
پس از مدتــي سال هفتـاد و نـه به تصويـب مجـلس و قـانـون نو
جهـاد و كشاورزي ادغـام شـد " جهـادكشـاورزي " اش نـام شـد
ز ادغـام آن دو يكي شـد پــديد كه خيـري فراوان به هر دو رسيد
تخصـص ، تعهـــد دو بـال همنــد تو گويـي كه انگــار مـال همنـد
پشيـــــزي نيرزد جـدا هـر كــدام نيابد كســي بـا يكـي احتـرام
جهــاد كشــــاورزي مــــا كنــون نمـايــد به توليـد كشــور فـزون
هر آنچـه كه اينـــك غذاي شماست ز سعـي وتلاش فــــراوان مـاست
چون آمـوزش رايگـان مي دهيــم بسي مايه از جسم وجان مي نهيم
عــلاوه به آمــــوزش رايگــــان فراوان كند خـدمـت اين سازمان
به شيلات و ابريشم و چاي و دام نظـارت كنـــــــد بهرخدمـت مدام
به ترويــــــج گويـم كه خستـه مباد كه او خــــــود بوَد آبــــروي جهـاد
بتون ريـزي نهـر و تسطيــــح خاك بـوَد حاصــــــــل واحــد آب و خاك
زراعـت تهيــه كنـد بـذر و كـود به سعـي و تلاشش فرستـم درود
چگـونه به محصــــول آفـت زنـد كه حفـظ نبـــاتات دفعـش كنـد
مكانيــزه گــر مي شود كشت و كار تو از همـــــت واحـدش بـرشمـار
اگر دامـــــداري به رونــق رسيــد بسـي واحـد دام زحمت كشيد
ز توليــــد باغـي و گلخـانـه اي تو اكنـون ببيني به هر خانـه اي
همه كار مـا در رضـاي خـداست به ثروت رسيده دراينجا كجاست؟
بسي خدمـت اين و آن مي كنيم ولـي كس ندانـد نهان مي كنيم
نبــرديــم اگـر بهـره دنيــوي خـدايا بـده اَجـر ما معنــوي
بقـول همـان شاعر نكته سنـج كه اشعـار نابش بود همچو گنـج
خدايا چنـان كن سـر انجــام كـار تو خشنـود باشـي و ما رستگار
بهرام فرضي پور
گل دربر و میدر کف و معشوق بکام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلالست و لیکن
بی روی توای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمهی چنگ است
چشم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز. گیسوی تو خوشبوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ وز شکّر
ز. آنرو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام زننگست
وز نام چه پرسی که مرا ننگ م است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز
وآنکس که چو ما نیست درین شهر کدام است
با محتسبم عیب مگوئید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
"حافظ" منشین بی میو معشوق زمانی
که ایام گل و یاسمن و عید صیام است
یاد باد آن که چو رعنا صنمی با ما بود
همدمی، هم قدمی ، چشمِ نمی با ما بود
چلچراغِ شبِ ظلمانیِ ما می افروخت
روشنی بخشِ خیام و حَرَ می با ما بود
یاد باد آن که پریشانیِ دلها می بُرد
مهربان عارفِ والا کَرَمی با ما بود
زنده می کرد دلِ مُرده ی ما را هردم
چو مسیحا نَفسی ، هر قدمی با ما بود
یاد باد آن که به ما درسِ کرامت می داد
خوانِ گسترده ی والا نِعَمی با ما بود
دلم از دوری او داغِ شکستی دارد
یارِ شیرین دهنی، آن و دَمی با ما بود
حیف ازآن شاه چراغی که به خاموشی رفت
حَکَمی، مُحتَشَمی، جامِ جَمی با ما بود
ََتَبَرش را به کسی داد که موسائی کرد
بت شکن، صاحبِ تیغِ دو دَمی با ما بود
غلامرضا مهدوی
ای بی نشان به معبر چشمم نشان بریز
مثل مسیح در تن این مرده جان بریز
ابرو کمان ! به راه دل من کمین گذار
با یک نظاره تیر مژه در کمان بریز
جانا ! به ساعت شنی روزگار من
با لطف تا زمان ظهورت زمان بریز
مرغ شکسته بال و پر این قفس منم
دستی بیار و در قفسم آسمان بریز
خواهم زبان گشایم و وصفت کنم ولی -
لکنت گرفته ام ، تو به کامم زبان بریز
تا کفر گیسوان تو بی دین نسازدم
در گوشم از مناره ی چشمت اذان بریز
با قلب خسته بار غمت می کشم به دوش
ای جان به پای دل من توان بریز
بر چشم من که حسرت دیدار می کشد
یک جرعه از شراب شب جمکران بریز.
علی اکبر شجعان
مُرشدِ روحُ الأَمین یا امیرالمؤمنین
کشته ی شمشیر کین یا امیرالمؤمنین
حُجّت پروردگار یار پیغمبر علی
شافعِ روز جزا ساقی کوثر علی
مرد میدانِ جهاد فاتح خیبر علی
مقتدای عارفان شیر جنگاور علی
نورِ قرآن مبین یا امیرالمؤمنین
آیه آیه مُصطفی کرده است تفسیر تو
ای رواجِ دین شده ضربت شمشیر تو
هر گره وا گشته با پنجه ی تدبیر تو
کَس نداند جز خدا قصه ی تقدیر تو
تا شوی خانه نشین یا امیرالمؤمنین
بَر خدای مهربان بنده ی والا توئی
در بزرگی عالَم اند قطره و دریا توئی
بر تمام اولیا سید و مولا توئی
همسر شایسته ی حضرت زهرا توئی
حلقه ی دین را نگین یا امیرالمؤمنین
آسمان دیده ها گشته ابری از غمت
چاه و نخلستان شده بعد زهرا همدمت
شد به پا در عرش حق خیمه گاه ماتمت
بینوایان می کشند انتظار مقدمت
با دلی زار و حزین یا امیرالمؤمنین
ای شده از ضربتِ تیغ اشقی الاشقیا
تارکت شقُّ القَمَر ، زخم فرقت بی دوا
لاله گون از خون تو گشته محراب دعا
مسجد کوفه شده بی تو ای مولای ما
ساکت و سرد و غمین یا امیرالمؤمنین
پرویز بیگی حبیبآبادی، شاعری حرفهایست با آن تعبیری که محمد حقوقی از شاعر حرفهای دارد یعنی شاعری که به مرزهای موفقیت و مقبولیت اجتماعی دست یافته اما همین موفقیتها برای او مرزی شده که دیگر دست به توسعه دستاوردهای خود نمیزند با این همه او دارای غزلیست که با گذشت چند دهه از سرودنش، هنوز هم در ساختارهای تازهای از تغزلی گرفته تا اجتماعی قابل تأویل دوباره است که موفقیتی است کمنظیر برای شاعری معاصر.
او درباره این غزل گفته: خرمشهر در دست دشمن بود و از محله کوت شیخ» به آن مینگریستم، میگریستم. این شعر همانجا جرقهاش خورد.
خبر آزادسازی شهر را در تهران شنیدم؛ احساس کردم زیر پوستم هزاران منور روشن کردهاند؛ حس و حال عجیبی داشتم، اما سرودن غریبانه» قبل از اینها بود، بعد از برگشتن از خرمشهر و بعد از عارض شدن تبی شدید؛ در اوج تب، به یاران چه غریبانه، رفتند از این خانه» رسیدم و در عرض چند ساعت، شعر کامل شد.
یک هفته بعد بچهها راهی خرمشهر شدند و من هم سخت بیمار بودم؛ وحید امیری وقتی از جبهه خرمشهر برگشت، خبر آورد که این شعر در تمام جبهه دهان به دهان میگردد و همه جا را پر کرده است.
نخستین بار آقای سلحشور آن را اجرا کرد؛ بعد حسامالدین سراج آن را همراه با موسیقی خواند؛ بعد آقای کویتیپور اجرایش کرد؛ بعد حاج صادق آهنگران خواندند و همین طور بر تعداد این خوانندگان اضافه شد؛ در چند فیلم سینمایی خوانده شد؛ در چند نمایشنامه اجرا شد.»:
یاران چه غریبانه، رفتند از این خانه
هم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه
بشکسته سبوهامان، خون است به دلهامان
فریاد و فغان دارد، دُردیکش میخانه
هر سوی نظر کردم، هر کوی گذر کردم
خاکستر و خون دیدم، ویرانه به ویرانه
افتاده سری سویی، گلگون شده گیسویی
دیگر نَبُوَد دستی، تا موی کند شانه
تا سر به بدن باشد، این جامه کفن باشد
فریاد اباذرها، ره بسته به بیگانه
لبخند سروری کو، سرمستی و شوری کو
هم کوزه نگون گشته، هم ریخته پیمانه
آتش شده در خرمن، وای من و وای من
از خانه نشان دارد، خاکستر کاشانه
ای وای که یارانم، گلهای بهارانم
رفتند از این خانه، رفتند غریبانه
پرویز بیگی حبیبآبادی
گلشن شده است عرش اعلي به حسن
روشن شده است چشم زهرا به حسن
خندان شده در فصل بهار رمضان
گلهاي لب سيد بطحا به حسن
شاهي كه كريم اهل بيتش خوانند
شد از طرف خدا مُسمّا به حسن
در جود و كرامت و بزرگي و سخا
هرگز نرسيده ست دريا به حسن
هرچند كه دنيا همه در دستش بود
يك لحظه وفا نكرد دنيا به حسن
سِنّ حسن از حسين بيشتر بوده اگر
كمتر ز حسين بوده اصحاب حسن
كوهيست كه بار غم كشيده ست به دوش
يعني كه رسيده ارث بابا به حسن
از بس كه نجيب است و حليم است و كريم
نازند تمام آل طاها به حسن
عالم به حسين داده دل را - اما
داده ست همين حسين دل را به حسن
پيغمبر عشق دوش و آغوشش را
يك جا به حسين داده، يك جا به حسن
در غربتش اين بس است كز همسر او
شد زهر جفا آب گوارا به حسن
اي باد صبا ببر به گار بقيع
يك شاخه گل سلام از ما به حسن
خواهي كه شفاعتش نصيبت بشود
اي عشق بده قسم خدا را به حسن
هر چند که در گناه خود غوطه وریم
چشمان اميد ماست فردا به حسن
صفای محفلی جانانه داریم
غزل خوانی در این گُلخانه داریم
برای خوانِ جانِ روزه داران
ز کوثر باده ای مستانه داریم
عنایت شد به زهرا گوهرِ ناب
به دریایِ کَرَم دُردانه داریم
زمین معراجِ امواجِ مَلَک شد
به گِردِ شمعِ جان پروانه داریم
ملائک ریزه خوارِ حِلم اویند
کریمی، سروری فرزانه داریم
امام ثانی است و سبط اکبر
چه مولایی یکی یکدانه داریم
سخن کوتاه و شرح موی جانان
حَدیثِ دلبری فتّانه داریم
بر این خوانِ کَرَم تا ریزه خواریم
چو عنقا بی کرانه لانه داریم
فدائی های مولا مُجتبائیم
سری سودائی و دیوانه داریم
به مژگان خاکِ راهش می زداییم
که مهمانی چنین شاهانه داریم
سَرِ شب رَبّنا، یارب سحرها
قرارِ مسجد و میخانه داریم
"به یارب، یارَبِ شب زنده داران"
امیدِ بخششِ رِندانه داریم
زِ اعمالِ قلیلِ ماهِ رَحمان
به درگاهِ خدا بیعانه داریم
هوا دارانِ قرآن کریمیم
به ایوانِ خِرَد کاشانه داریم
شب قدر و لَو اَنزَلنای قُرآن
چه مَسؤلیّتی بر شانه داریم
گدایانِ کریم اهل بیتیم
از این رو خانه در ویرانه داریم
برآید چون هلالِ ماهِ شوّال
اَز اَلطافِ خدا عیدانه داریم
حدیث انتظار و روی دلدار
حکایتها از این افسانه داریم
بیا ساقی بلا گردانمان باش
به دنیا دشمنِ بیگانه داریم
چه والا نعمتی باشد ولایت
چه مظلومیتی والانه داریم!
آن مشک به دوش از خودش تا که گذشت
با تشنگی از کنار دریا که گذشت
افتاد به روی خاک و با بغضی گفت
ای ابر تو کاری بکن از ما که گذشت
***
مضامین وحی است پا تا سرش
به هم می زند آسمان را سرش
قیامت به پا می کند با سرش
چو بینند در فردا سرش
بلند است مابین سرها سرش
شب قدر آن سال موعود شد
کتاب جهان آنچه فرمود شد
به هر صفحه ای هر چه افزود، شد
نصیب زمین رونق و سود شد
نصیب خودش هیچ.حتی سرش
برای خودش صفحه ای جا گذاشت
خودش را میان خطرها گذاشت
غریب و گرفتار و تنها گذاشت
تنی را رها بین صحرا گذاشت
و یک نقطه چین از تنش تا سرش
برای خودش غم پس از غم نوشت
به اندازه ی داغ عالم نوشت
به عمق هزاران محرم نوشت
چو حس کرد پیش خدا کم نوشت
دلش خواست جبران کند با سرش
به جز عشق چیزی روایت نکرد
نوشت و نوشت و شکایت نکرد
قلم سوخت اما رعایت نکرد
به جان دادن خود قناعت نکرد
پس از پیکرش شد مهیا سرش
ورق زد کمی پیش از آن را نوشت
اسامی آن کاروان را نوشت
چنین می شوند و چنان را نوشت
به سرهایشان امتحان را نوشت
که عاشق به پیکر مبادا سرش
نوشت و همینکه به اکبر رسید
قلم را از این سو به آنسو کشید
به ناخن تن کاغذش را برید
چنان شد که رنگ از جمالش پرید
چه آمد از آن داغ لیلا سرش؟!
شب قدر بود و نوشت از قمر
گرفت از غمش دست را بر کمر
که بی دست ماند و بدون سپر
که افتاد بر خاک صحرا به سر
نوشت و ترک خورد سقا سرش
نوشت آنچه را سهم اصغر شدو
گلویی که یکباره پرپر شدو
به خونش تن آسمان تر شدو
تن کوچکی را که بی سر شدو
سری را که افتاد دعوا سرش
ورق زد کمی بعد از آن را نوشت
مکان را نوشتا نوشت و زمان را نوشت
زمین خوردن آسمان را نوشت
سپس طاقت استخوان را نوشت
سپس سرخ شد دشت سرتاسرش
نوشت از طلبکار انگشترش
نوشت از دوتا گوش یک دخترش
و دور گلو ماندن معجرش
ترک روی پیشانی خواهرش
همینکه به نی رفت بالا سرش
حسن اسحاقی (کرج)
علقمه موج شد، عکسِ قمرش ریخت به هم
دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم
تا که از گیسویِ او ۀ خون ریخت به مشک
کیـسویِ دختـرکِ منتـظرش، ریخت به هم
تیـر را با سـرِ زانـوش کشیـد از چشـمش
حیف از آن چشم، که مژگانِ ترش ریخت به هم
خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش کرد
او که افتاد زمیـن، دور و برش ریخت به هم
قبـل از آنیـکه بـرادر بـرسـد بـالیـنش
پـدرش از نجف آمـد، پدرش ریخت به هم
به سـرش بـود بیـاید به سـرش ام بنـین
عوضش فاطمه آمـد به سرش ریخت به هم
کِتـف ها را کـه تکان داد، حسیـن افتـاد و
دست بگذاشت به رویِ کمـرش، ریخت به هم
خواست تـا خیمه رساند، بغـلش کـرد، ولی
مـادرش گفت به خیـمه نبرش، ریخت به هم
نـه فقط ضـرب عمـود آمـد و ابـرو وا شد
خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم
تیـر بود و تبـر و دِشـنه، ولـی مـادر دید
نیزه از سینه که ردّ شد، جگرش ریخت به هم
بـه سـرِ نیـزه ز پهـلو سرش آویـزان بود
آه بـا سنگ زدنـد و گـذرش ریخت به هم
حسن لطفی
شب است و سكوت است و ماه است و من
فغان و غم اشك و آه است و من
شب و خلوت و بغض نشكفتهام
شب و مثنويهاي ناگفتهام
شب و نالههاي نهان در گلو
شب و ماندن استخوان در گلو
من امشب خبر ميكنم درد را
كه آتش زند اين دل سرد را
بگو بشكفد بغض پنهان من
كه گل سرزند از گريبان من
مرا كشت خاموشي نالهها
دريغ از فراموشي لالهها
كجا رفت تأثير سوز و دعا؟
كجايند مردان بيادّعا؟
كجايند شورآفرينان عشق؟
علمدار مردان ميدان عشق
كجايند مستان جام الست؟
دليران عاشق، شهيدان مست
همانان كه از وادي ديگرند
همانان كه گمنام و نامآورند
هلا، پير هشيار درد آشنا!
بريز از مي صبر، در جام ما
من از شرمساران روي توام
ز دُردي كشان سبوي توام
غرورم نميخواست اين سان مرا
پريشان و سر در گريبان مرا
غرورم نميديد اين روز را
چنان نالههاي جگرسوز را
غرورم براي خدا بود و عشق
پل محكمي بين ما بود و عشق
نه، اين دل سزاوار ماندن نبود
سزاوار ماندن، دل من نبود
من از انتهاي جنون آمدم
من از زير باران خون آمدم
از آنجا كه پرواز يعني خدا
سرانجام و آغاز يعني خدا
هلا، دينفروشان دنياپرست!
سكوت شما پشت ما را شكست
چرا ره نبستيد بر دشنهها؟
نداديد آبي به لب تشنهها
نرفتيد گامي به فرمان عشق
نبرديد راهي به ميدان عشق
اگر داغ دين بر جبين ميزنيد
چرا دشنه بر پشت دين ميزنيد؟
خموشيد و آتش به جان ميزنيد
زبونيد و زخم زبان ميزنيد
كنون صبر بايد بر اين داغها
كه پر گل شود كوچهها، باغها
عليرضا قزوه
من در غربت احساسم آه مي شوم
در آغوشم نخلهاي سوخته
بر زمينم پلاكهاي ريخته
فريادي بلند از تكبير
در زمان جاري است
مي گذرد زمان وهديه اش فراموشي
مي برد خاطراتمان را
تا مرز غفلت در بيهوشي
من ونخلهايم در سوز دل وتنهايي مان
مي ريزيم اشكهايمان را
بر تن هاي شهيدانمان
تا غسل دهند بي كفن هايمان را
غسل اشك و نور كافي است
بي نشان قبرهاي در حسرت نام
من به خلوت عشق عطري دارم در مشام
مي برد مرا به آسمان پرنده ها
در مشامم عطر پرهايشان باقي است
كوچ پرستوها هميشه در اشكم
لانه هاي خالي آنها روبرويم
گل ولاي خانه ي مانده بر ديوار
نقطه هاي سياهي در افق بر سر دار
دور ودور اما صدايشان در زمان جاري است
من در اروند وكارون غسل پاكي كرده ام
تا بخوانم خاطره هاي گمشده را
با نبودنش كه در فراموشي است
سعيد مطوري/مهرگان
از دفتر غمنامه
آنکس که زد نقاب حلالش نمی کنم
خندید بی حساب حلالش نمی کنم
چشمم که گرم شد سپرش خورد بر سرم
فریاد زد نخواب! حلالش نمی کنم
از موی سر گرفت مرا و بلند کرد
می بُرد با شتاب حلالش نمی کنم
حتی به اسب لعنتی اَش خوب آب داد
بر ما نداد آب حلالش نمی کنم
خیلی مرا کنار رباب و سرت زده
جان تو و رباب حلالش نمی کنم
او زیر سایه از وسط ظهر تا غروب
من زیر آفتاب! حلالش نمی کنم
مارا خرابهای دم بازار شام برد
ای خانه اش خراب! حلالش نمی کنم
درسفره غریبی ما نان خشک بود
برسفره اش کباب حلالش نمی کنم
حرف کنیز آمد و ترسید خواهرم
شد حرف انتخاب حلالش نمی کنم
هرجور بود بی ادبی کرد با سرت
با چوب و با شراب حلالش نمی کنم
سید پوریا هاشمی»
زلفت اگر نبود؛ نسیم سحر نبود
گمراه میشدیم نگاهت اگر نبود
مهر شما به داد تمنّای ما رسید
ورنه پل صراط، چنین بی خطر نبود
تعداد بی نظیریِ تان روی این زمین
از چهارده نفر به خدا بیشتر نبود
پیراهن، اشتیاق نسیمانهای نداشت
تا چشمهای حضرت یعقوبتر نبود
بی تو چه گویمت که در این خاک سرزمین
صدها درخت بود و لیکن، ثمر نبود
ای آخرین بهار! چرا دیر کرده ای؟
ای مرد با وقار! چرا دیر کرده ای؟
این جشنها برای تو تشکیل میشود
این اشکها برای تو تنزیل میشود
رفتی، برای آمدنت گریه میکنم
چشمانمان به آینه تبدیل میشود
بوی خزان گرفتهی پاییز میدهد
سالی که بی نگاه تو تحویل میشود
ایمان ما که اکثراً از ریشه ناقص است
با خطبههای توست که تکمیل میشود
تقویم را ورق بزن و انتخاب کن
این جمعهها برای تو تعطیل میشود
ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟
ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟
ای آخرین توسل خورشید بامها
ای نام تو ادامهی نام امامها
میخواستم بخوانمت، اما نمیشود
لکنت گرفته اند زبان کلامها
ما آن سلام اول ادعیهی توییم
چشم انتظار صبحِ جواب سلامها
آقا چگونه دست توسل نیاوریم
وقتی گدا به چشم تو دارد مقامها
از جانماز رو به خدا و بهشتی ات
عطری بیاورید برای مشامها
ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟
ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟
آقا بیا که میوهی ما کال میشود
جبریل مان بدون پر و بال میشود
در آسمان و در شب شعر خدا هنوز
قافیههای چشم تو دنبال میشود
یعنی تو آمدی و همه گرم دیدن اند
وقتی کنار پنجره جنجال میشود
روز ظهور نوبت پرواز میرسد
روز ظهور بال همه بال میشود
بیش از تمام بال و پَر یا کریمها
دست کبودِ فاطمه خوشحال میشود
ای آخرین بهار چرا دیر کرده ای؟
ای مرد با وقار چرا دیر کرده ای؟
علی اکبر لطیفیان
شهر سامرا شده کربلای عسکری
شیعه بر سر می زند در عزای عسکری
ای دل ای دل بزم غم در جهان بر پا ببین
در زمین سامرا م کبرا ببین
شال غم بر گردن یوسف زهرا ببین
از سرشک غم بیا دیده را دریا ببین
خیمه غم کن به پا از برای عسکری
آسمان سینه را باز ابر غم گرفت
فاطمه در عرش حق مجلس ماتم گرفت
دست غم چتر عزا بر سر عالم گرفت
نوحه خوان بر منبر قلب شیعه دم گرفت
پر شده هر محفلی از نوای عسکری
دیده ها گریان شده سینه ها گشته غمین
در حصار دشمنان بی کس و یار و معین
حجت حق از عطش می کشد پا بر زمین
مجتبای دیگری شد شهید زهر کین
جان فدای مجتبی جان فدای عسکری
جان فدای عسکری با غم پنهانی اش
معتمد آتش زده بر دل نورانی اش
بود سوی کربلا دیده بارانی اش
ماه هر شب می زده بوسه بر پیشانی اش
می نهاده آفتاب سر به پای عسکری
از جفای بیحد دشمن آل عبا
شد امام عسکری کشتۀ زهر جفا
معتمد زد شعله بر باغ سبز هل اتی
گر چه شد از بند غم آن ولی حق رها
قلب پاک شیعه شد مبتلای عسکری
باز اندوه و الم خیمه زد در سینه ها
گرد غم افتاد بر چهرۀ آئینه ها
پر شد از یاقوت اشک دامن گنجینه ها
ریخت در کام حسن جام زهر کینه ها
تا بسوزد شیعه از ماجرای عسکری
سيد حسن حسيني كه از او به عنوان يكي از استوانه هاي شعر انقلاب ياد مي شود، درمصاحبه اي به بيان خاطراتي از مبارزات دوران انقلاب پرداخته است كه در بخشي از اين خاطرات، از حضور قيصر امين پور درجمع تسخير كنندگان لانه جاسوسي وشعرخواني وي روي ديوار سفارت مي گويد. وي درباره قيصر مي گويد:
.
قیصر جزو بچههای به اصطلاح لانه است؛ از طلایهدارانی که لانه جاسوسی را
فتح کردند. در دو سه هفته اولی که لانه جاسوسی را گرفته بودند، قیصر بیانیه
دانشجویان پیرو خط امام را ویرایش ادبی میکرد. خودش هم پرشور و حال بر
روی دیوار لانه جاسوسی شعر می خواند. یادم هست که با بلوز یقه اسکی سفید
روی دیوار لانه جاسوسی در حال خواندن شعر یا بیانیه بود.
اين روحيه در
قيصر امين پور تا ساليان پاياني حيات وي زنده بود چنانكه با مراجعه به
اشعار قيصر، به راحتي روحيه استقلال طلبي و استكبار ستيزي وي را مي توان
دريافت. او در يكي از آخرين سروده هايش خطاب به دوستان هنرمندش اينگونه مي
سرايد:
سرمایه دل (به دوستان هنرمند)
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید
تنها، بهخدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچه راز خدا را نفروشید
سرمایه دل نیست بجز آه و بجز اشک
پس دستکم این آب و هوا را نفروشید
در دست خدا آیینه ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید شما را نفروشید
در پله پرواز بجز کرم نلولد
پروانه پرواز رها را نفروشید
یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هروله سعی و صفا را نفروشید
دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره دورنما را نفروشید.
مأخذ:
مؤسسه مطالعات
و پژوهشهای ی
در باغ جهان شقایق آمد
کشاف همه حقایق آمداز هر چه آفریده فرا آفریده اند
خلقی ز. خُلقِ خَلق، جدا آفریده اند
صبح و تبسم و سحر و سبحه و سلام
سنگ صبور، صلح و صفا آفریده اند.
چون چشم غرق شور که شب چشمه میشود.
چون شطِّ با نشاط رها آفریده اند
نام معطر تو وزیدن گرفت و بعد
ریحان و روح و رایحه را آفریده اند
سرریز روشنی است تن تو گمان کنم
خورشید در میان عبا آفریده اند
پشت سر تو قریه به قریه بهار رفت
از بس تو را خوش آب و هوا آفریده اند
فصل ربیع بود که از فضل چشم تو
باران ربنا و دعا آفریده اند
گل را، بهار را، غزل و عشق را، شبی-
تلفیق کرده اند و تو را آفریده اند
تا که خدا به خویش تماشا کند تو را
آیینهای برای خدا آفریده اند
تا با تو گل بگوید و گل بشنود خدا
تا گل نفس شوید، حرا آفریده اند
ای ناز از شکوفه گیلاس جان تو
دل نازک از دل تو کجا آفریده اند؟
علی حنیفه
هفت بند ملا حسن کاشی -متوفی 726 هجری- از قدیمی ترین هفت بندها در مدح و منقبت امام علی علیه السلام است.
بند اول
السلام ای سایه ات خورشید ربّ العالمین
آسمانِ عزّ و تمکین، آفتاب داد و دین
مفتی هر چار دفتر، خواجه هر هشت خلد
داور هر شش جهت اعظم امیرالمؤمنین
عالِمِ علمِ سَلُونی، شهسوار لَوْ کشِف
ناصر حق، نفس پیغمبر امام المتّقین
صورت معنای فطرت، باعث ایجاد خلق
اصل نسل آلِ آدم، نفس خیرالمرسلین
صاحب یوفُونَ بِالنَّذر، آفتاب اِنّما
قرّةُ العین لَعَمرِک، نازش روح الامین
در جهان از راه حشمت چون جهانی در جهان
در زمین از روی رفعت آسمانی بر زمین
نقش بند کاف و نون از روز فطرت تا کنون
ناکشیده چون مه رخسار تو نقش مبین
ناشنیده از زمان مهد تا باقی عمر
بی رضای حق ز تو حرفی کرام الکاتبین
مثل تو ناورده ایزد در همه حالی محال
ور بود ممکن نه الاّ رَحْمَة للعالمین
آن که مداحش خدا همدم رسول الله بود
گر کسی همتاش باشد هم رسول الله بود
بند دوم
ای به غیر از مصطفی نادیده همتای تو کس
بسته بر مهر تو ایزد مهر حورالعین و بس
مهره مهر از گلوی صبح برنارد فلک
گرنه از مهر تو آید صبح صادق را نفس
کاروان سالار جاهت چون کند آهنگ راه
چرخ را بر دست پیش آهنگ بندد چون جرس
با شکوه صولتت دستان نیاید در شمار
در پر عنقای مغرب کی شکوه آرد مگس
گر دل دریا عطایت موج بر گردن زند
لجّه گردون در آن گردان نماید همچو خس
گر شکوهت را به میزانِ معانی بر کشند
از ره خفّت کم آید بوقبیس از یک عدس
اندر آن میدان که مردان سعادت خوی را
از پی مردی عنان از دست برباید فرس
از میان مشرق میدان درآیی مِهر وار
رایت نصرت ز پیش و آیت دولت ز پس
خلق هفت اقلیم اگر آن روز همدستان شوند
از سر مردی نیارد پا به میدانِ تو کس
صورتی گردد مجسم فتح گوید آشکار
لا فَتی اِلّا عَلی لاسَیفَ اِلّا ذِالفقار
بند سوم
ای سپهر عصمت از فرِّ تو زیور یافته
آفتاب از سایه چتر تو افسر یافته
از غبار درگه چرخ احترامت آشکار
کیمیاگر نسخه گوگرد احمر یافته
بر امید مثلِ رویت، دست نقّاش ازل
نقش ها بر بسته لیکن چون تو کمتر یافته
و آنکه اندر آفرینش لاف بالایی زده
رفعتت را زآفرینش پایه برتر یافته
بازِ قدرت هر کجا بال جلالت کرده باز
طایران سدره را در زیر شهپر یافته
هر که مُهر مهر تو بر صفحه جان کرده نقش
مخزن دل را چو کان از زر توانگر یافته
آنکه دست حاجتی بر جود تو برداشته
دست خود را تا قیامت حاجت آور یافته
ساقی کوثر نه چندان مدح باشد مر ترا
ای ز تو دریای فطرت عین کوثر یافته
با خدا و مصطفی رای تو یکره داشته
از خدا و مصطفی شمشیر و دختر یافته
گر نبودی ذات پاکت آفرینش را سبب
تا ابد حوّا سترون بود و آدم عزب
بند چهارم
ای معظم کعبه اصل از بیان مصطفی
قبله دنیا و دین، جان جهانِ مصطفی
ای به استحقاق بعد از مصطفی غیر از تو کس
نانهاده پای تمکین بر مکان مصطفی
از نقود گوهر معنی لبالب شد دهان
تا نهادی لب به صورت در دهان مصطفی
تا سپهر شرع ازو پر نور شد هرگز نیافت
از تو روشنتر مهی بر آسمان مصطفی
رفعتی بالای امکان صورتی ناممکنست
ور بود ممکن بود آن قدر آن مصطفی
گرچه در عالم به اقبال تو شاها کرده ام
آنچه حَسّان کرد وقتی در زمان مصطفی
لاف مداحی درین حضرت نمی آرم زدن
ای ثناخوانِ تو ایزد از زبان مصطفی
از بیان خلق بر ناید صفاتِ ذات تو
ور برآید نبود اِلاّ از بیان مصطفی
عرض حاجت بر تو حاجت نیست، می دانی که چیست؟
حال اخلاص من اندر خاندان مصطفی
منّت خلقم به جان آورد لطفی کن مرا
وارهان از منّتِ خلقم به جان مصطفی
روی رحمت بر متاب، ای کام جان از روی من
حرمت جان پیمبر یک نظر کن سوی من
بند پنجم
ای گزیده مر خدایت یا امیرالمؤمنین
خوانده نفس مصطفایت یا امیرالمؤمنین
از نسیم باد نوروزی نشاید کرد یاد
پیش خلق جانفزایت یا امیرالمؤمنین
آنچه عیسی از نفس می کرد رمزی بود و بس
از لب معجزْنمایت یا امیرالمؤمنین
خاطر همچون من شوریده خاطر کی کند
وصف ذات کبریایت یا امیرالمؤمنین
با همه بالانشینی عقلِ کل نابرده راه
زیر شادروان رایت یا امیرالمؤمنین
گر بُدی بالاتر از عرش برین جای دگر
گفتمی آنجاست جایت یا امیرالمؤمنین
مدح اگر شایسته ذات تو باید گفت و بس
کیست تا گوید ثنایت یا امیر المؤمنین
آنچه تو شایسته آنی ز روی عزّ و جاه
کس نداند جز خدایت یا امیرالمؤمنین
ما همه از درگه لطفت گدایی می کنیم
ای همه شاهان گدایت یا امیرالمؤمنین
فهم انسانی چه داند عزّت کار ترا
کآفرینش بر نتابد بار مقدار ترا
بند ششم
ای که فرمان قضا موقوف فرمان شماست
دور دورانِ فلک دوری ز دوران شماست
آفتابی کآسمان در سایه اقبال اوست
پرتوی از لُمعه چاک گریبان شماست
چشمه ای کز وی محیط آفرینش قطره ایست
قطره ای از لجّه دریای احسان شماست
پیر مکتب خانه ابداع یعنی جبرئیل
با همه ذهن و ذُکا طفل دبستان شماست
هر کجا در مجمع قرآن خدا را آیتی ست
از کمال لطف و رحمت، خاصّه در شأن شماست
قبّه نُه چرخ را چون دانه بر چیند ز جا
مرغ تعظیمی که آن بر بام ایوان شماست
گوهری کان در ضمیر کانِ امکان قضاست
صورت اظهار آن موقوف فرمان شماست
بنده بیچاره کاشی از دل و جان، سال و ماه
روز و شب در خطّه آمل ثناخوان شماست
بر در دولت سرایت روی بر خاک نیاز
با دل پر درد برامید درمان شماست
درد پنهان پیش درمان، چند بتوان داشتن
عاقلی نبود ز درمان درد پنهان داشتن
بند هفتم
تا نجف شد آفتاب دین و دولت را مقام
خاک او دارد شرف بر زمزم بیت الحرام
آفتاب آسمان دین امیرالمؤمنین
والی ملک ولایت، حاکم دارالسّلام
مُبطل بنیادِ بدعت منشی احکام وحی
حاکم دین و شریعت، حامی حلّ و حرام
سایه لطفش به معنی گر نبودی در جهان
صورتی بودی جهان از روی معنی ناتمام
ای سریر سروری آورده از جای تو جاه
وی جهان آفرینش برده از نام تو نام
با شکوهِ شقّه دستار و رکن مسندت
تاج جمشیدی که و تخت سلیمانی کدام؟
از پی تدبیر تو پیوسته تقدیر قضاست
بنهد از روی ادب بهرام در پیش تو کام
نسبتت با سایر انسان خطا باشد خطا
جوهر پاکیزه گوهر را چه نسبت با رُخام
مثل تو جز مصطفی صورت نبندد عقل را
معنی ایمان ما اینست روشن، و السلام
زایران حضرتت را بر در خُلد برین
می دهند آواز طِبْتُمْ فَادْخُلوها خالِدین
میلاد پیامبر نور و رحمت حضرت مُحَمَّدِابنِ عَبدِالله صلَّیَ اللهُ عَلَیه وَآلِهِ وَسَلَّم مبارک باد.
ویرایش22 دیماه 98
جـاهلیّـت ؛ عصــر بیـداد و جمود
لات و عزّی و هُبَل خود می نمود
خانه ی عقل و خرد ویرانه بود
کعبه هم در غربت و بتخانه بود
خالق هستی برآن شـد از نهان
تا که جانی تازه سازد از جهان
جبرئیل آماده و خواند الرَّحیل
شد ثنا خوان چشمه سارِ سلسبیل
شهرمکّه خوانِ اربابِ کریم
عرصه ی مهمانیِ خُلقِ عظیم
با وقوعِ انقلابی در خِرَد
یا نویدِ قُل هُوَاللَّهُ أَحَدٌ ،
ظُلمتِ هر بُتگری برچیده شد
نور رحمان توتیای دیده شد
موبدان وکاهنان نادان شدند
ساحران درکارِخود حیران شدند
نوری از نَجد و تهامه
چشم هر بیننده ای را خیره ساز
تختِ شاهان واژگون شد ناگهان
لال شد هرپادشاهی از زبان
طاقِ کسری ناگهان ازهم گسست،
چارده دندانه اش درهم شکست
ساوه خشکید و سماوه شدپُرآب
صد مَلَک مأمورِ اِیّاب و ذهاب
سَبعَه ی آتشکده
بَعدِ ده قرنی که آذرنوش
موبدان آشفته خواب وخورشدند،
گاهِ رؤیا اَستر و اُشتر شدند
رانده شد ابلیس دون از آسمان،
تا که آمد خاتمِ پیغمبران(صلوات)
سرنگون شد هَربُتی در هرکجا ،
لحظه ی میلادِ آن بَـدرُالدّجی
خانه ی بِنتِ وَهَب دارُالسُّرُور
مَحبَطِ روحُ القُدُس با شوق وشور
نوری از دامانِ بانو آمنه
کرد روشن آسمان و دامنه
آمدآن پیغمبرِ آخر زمان
سروَرِ خَـلقِ زمین و آسمان
زاده شد شَمسُ الضُّحی ، بَدرُالدّجی ،
مُصطَفی، کَهفُ التُّقی، غَوثَ الوَری
این همه آیات توحیدی عیان
معجزاتِ روشنی بود آن زمان
مهربان ختم رُسُل عَبدِ خدا
خُلقِ عُظمای تمام انبیا
در اوان کودکی آن سروِ ناز،
با رکوع و سجده ای شد در نماز
آیتِ حق ، رَحمَةٌ لِّلعالَمین
شد شَفیعِ مُؤمِنات ومُؤمِنین
عالِمِ ناخوانده درسِی از کتاب ،
داد پاسخ هر سؤالی را جواب
خَرقِ عادات آن همه اِرحاصِ
خاصِ این مولا شدو اِخلاصِ او
شرح عقلِ کُل کجا، شاعرکجاست؟
مثنوی گویِ پیمبرها خداست
عالَم از درکِ وجودش گشته مات،
عِطرِ نامش در در تَشَهُّد در صلاة
شافِعَت خواهی شود در روز ،
با علیّ و آلِ وی کُن و نشر
مهدوی این ریزه خوار خوانشان
سـر نهــاده بـر ســرِ پیمانشان
غلامرضا مهدوی آزاد
استهبان
1- نجد:[نَ]عربستان سعودى.مركزآن رياض است.تهامة: زمينى مشهوركه مكهء معظمه در آن واقع است.
2-
خشک شدن دریاچه ساوه همزمان با تولّد پیامبر گرامی اسلام، حضرت محمد(ص)، یکی از روایات
مشهور مذهبی است.بر اساس این روایات در شب تولّد پیامبر گرامی اسلام، وقایع معجزه آسایی از قبیل:خاموش شدن آتشکده فارس، فرو
ریختن
کنگرههایی از طاق کسری، خشک شدن دریاچه ساوه و جاری شدن آب در
رودخانه
سماوه اتفاق افتاده است:فلمّا ولد رسول اللّه(ص)لم یبق صنم الاّ سقط
و غارت بحیرة ساوه»
3- سَبعَه ی آتشکده:[تَ كَ دَ / دِ] (اِ مركب)پرستشگاه مغان و جاى آتش افروختن. بيتالنار. بيتالنيران. آتشگاه : گويند پارسيان هفت آتشكدهء معتبر بعدد هفت كوكب سيار داشتهاند و نامهاى آنها بدين قرار بوده است: آذرمهر. آذرنوش. آذر بهرام. آذرآيين. آذرخرين. آذر برزين. آذر زردشت.
4-آذرنوش.[ذَ] (اِخ) نوشآذر. نام آتشكدهء دوم از جملهء هفت آتشكدهء فارسيان.
5- اِرهاص (ع مص) آمادهء چيزى شدن و ايستادن. خوارق عاداتى كه از نبى پيش از ظهور، ظاهر شود مثل نورى كه در پيشانى آباء و اجداد پيغامبر(ص) لايح بود. حادث شدن امرى خارق عادت پيش از بعثت نبى (از وى)، تا بر نبوت او دلالت كند. گفتهاند ارهاص از قبيل كرامات است زيرا انبياء پيش از نبوت در درجه از اولياء كمتر نبودهاند. (تعريفات جرجانى). شرعاً نوعى از خارق عادتست كه پيمبران را پيش از برگزيده شدن به پيمبرى از جانب حقتعالى عطا ميشود و سبب تسميهء آن به ارهاص اين است كه در لغت ارهاص به معنى بناء خانه است كه اين خارق عادت اعلام به بناء خانهء پيمبرى ميباشد. كذا فى حواشى شرحالعقايد. (كشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به معجزه، كرامت و استدراج شود. (لغتنامه ی دهخدا)